مانترامانترا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

مانترا

ماموریت مامان و مانترا

سلام جوجه. عسل. جیگر. دو تا دندون پایینت خوب اومد بیرون. با یه دندون بالا. وقتی می خندی خیلی خشگل می شی. ماهی. نازی. این روزا کمتر میام. راستش جام توی اداره عوض شده. خیلی شلوغه. بعد از مدت ها دوبارا دارم توی جای شلوغ کار می کنم. برام زیاد فرقی نمی کنه. یه خورده بیشتر خسته می شم. وقت باشگاه رو تقریبا از دست دادم. مسءولیت یه کار دیگه هم به من واگذار شد. امروز اولین جلسه هماهنگیش بود. ماموریت داشتم. بابایی دیروز سرما خورد. تصمیم گرفتم تو رو با خودم ببرم. رانندمون صبح میومد دنبالم. باید آمادت می کردم همین. بیشتر برای اینکه مادرجون اینا تورو ببینن بردمت. ، جلسه اونجا بود. انگار صبح خیلی خوشحال بودی می اومدی بیرون. روزا که بابایی تو رو میاره اداره...
23 ارديبهشت 1394

دندونای مانترا

    سلام مانترا کوچولو. بعد از دو روز تعطیلی اومدم سرکار. خوش گذشت. دوستامون اومد بودن. ندا جون برات یه طبل موزیکال هدیه آورد. الهه م ون مامان آرونا هم برات یه پیراهن خیلی خشکل خرید. مبارکت باشه. دوستمون آقا پیام هم برامون یک گلدون بسیار زیبای شمعدونی و 4 تا گلدون خیلی قشنگ بنفشه آفریقایی آورد. وای نمی دونی چقد هیجان زده بودم. تورو بدم گلارو بهت نشون دادم. نازشون کردی. بعدهم بونسای رو به همه معرفی کردم. دوست خوب تواه دیگه. اما خبر مهم اینکه دیروز رفتیم جنگل. خیلی بهمون خوش گذشت. بعد اونجا بود که خاله فرشته دندونات رو لمس کرد گفت دو تا پایین دو تا بالا. بلاخره بعد از این همه مدت. خیلی خوشحال شدم. اما خونه که به لثه هات دست ک...
13 ارديبهشت 1394

ملکه تاجدار

        سلام مانترا کوچولوی مامان . چقد این روزا با حال شدی. خیلی خوش می گذره. بزرگ شدی. شیطونیات بامزه شده. یه کلمه با مزه هم می گی:  دگون.  اینطوری dagoon. بعدش بعضی وقتا کلمه رو چند بار تکرار می کنی. می گی  دگون دگون دگون. یه مدل با مزه ای می گی که من وبابایی غش می کنیم. بهت می گم بگو مامانی میی گی دگون . می گم بگو مامانی می گی دگون . همه چی دگون. اینطور موقع ها می خوام درسته قورتت بدم. جدیدا نصف شبتوی خواب بلند میشی می شینی سر جات بعد دستتو دراز می کنی سمت دیوار شروع می کنی به خط کشی دیوار با ناخونات. هر چند اون قسمت دیوار جای خالی نمونده.  داری این خط  کشی ها رو توسعه می دی به قسمت های د...
9 ارديبهشت 1394

مهمونی

    سلام مانترا کوچولوی شیطون. دیشب رفتیم مهمونی خونه همکارم. دوتا دختر مهربون داره، بزرگن. خیلی محبت کردن. برات بادکنک بادکرده بودن، عروسک خریده بودن واست. اما چون قبلش برده بودمت حموم خسته بودی. با اینحال باهاشون بازی کردی بهت خوش گذشت. مهمونی بردن تو کار سختیه چون اگه فض شلوغ باشه تو اذیت می شی. مخصوصا اینکه هر کی بخواد بغللت که ببوسه. امرو هم خونه ی عمه ی بابایی آش درست میکنن . گفن بیاین بعید می دونم بیم. چون اونجا شلوغه ایت می شی. البته خونشون هم تقریبا نیم ساعت با اینجا فاصله داره.  اینروزا وضعیت اینترنت خیلی خرابه. بیشتر وقتا قطع و وصل می شه. بهرحال هرچند وقت یکبار میام اینجا می نویسم. فلا اتفاق خاصی نیفتاده تو هم هنو...
3 ارديبهشت 1394

اومدی اداره

  سلام مانترا کوچولوی مامان. عشقم. عزیزم. به اداره اومدنم عادت کردم. در عوض تمام بعد از ظهربا هم وقت می گذرونیم. دیشب تناایی تنهایی خودم بردمت حموم. خیلی بهم خوش گذشت. قبلا هم توی حموم آب رو با دستت می گرفتی. اونموقع خیلی کوچولو بودی. اما دیشب آب رو با دستت می گرفتی بعد دستت رو باز می کردی کف دستت رو نگاه می کردی. خیلی خنده دار بود . ده بار اینکار رو تکرار کردی. چقد باحالی تو. آواز خوندنت منو کشته. پریشب من و تو و بابیی رفتیم شهر کتاب برات کتاب خریدیم. یه خورده با هم قدم زدیم. اولین بار بود بدون لباس گرم بردیمت بیرون. هوا خیلی گرم شده. دیروز هم بابایی تو رو با آستین کوتاه آورد پیش من.  همین الان بابایی تو رو آورد اینجا. با مادرجو...
1 ارديبهشت 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانترا می باشد